محمدابراهیم احمدپور

محمدابراهیم احمدپور

محمدابراهیم احمدپور

محمدابراهیم، فرزند ابوالفضل، در نوزدهم آذر ۱۳۳۳ در شهر قم به دنیا آمد. خانواده‌اش در ۱۳۳۵ش به تهران مهاجرت کردند و او دوران کودکی و مدرسه‌اش را در تهران پشت سر گذاشت و در رشته ریاضی دیپلم گرفت. در سال ۱۳۵۴ در دانشگاه تربیت معلم، در رشته فیزیک، پذیرفته شد و یک سال بعد، ازدواج کرد.

پس از به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی، به دستور حضرت امام خمینی(ره)، برای خدمتگزاری به مردم وارد جهاد سازندگی تهران شد و به عنوان مسئول جهاد فعالیتش را آغاز نمود.

او با شروع جنگ تحمیلی با شماری از همکارانش در جهاد سازندگی تهران، برای کمک‌رسانی به مناطق جنگی، عازم جبهه‌های نبرد در جنوب کشور شد. وقتی که به خوزستان رسید، نیروهای خود را به دو دسته تقسیم کرد: یک دسته در دزفول ماندند و دسته دیگر به ماهشهر رفتند. با توجه به مسئولیت احمدپور در جهاد سازندگی، استاندار خوزستان از او خواست که مسئولیت شهرداری ماهشهر را بپذیرد.

محمدابراهیم در ماهشهر با وجود شرایط جنگی و دشوار، توانست خدمات شایسته­ای به مردم ارائه دهد و در میان مردم شهر از خود نام نیکویی به یادگار نهد؛ چنان‌که در میان مردم بندر ماهشهر، به «شهردار خوبو» (شهردار خوب) معروف شده بود.

او در دوران مسئولیتش، با توجه به شرایط جنگی منطقه، اغلب در جبهه و در میان رزمندگان حاضر می­شد و خدمت‌رسانی می­کرد. محمدابراهیم در یکی از روزهای کاری، در جاده دزفول بر اثر تصادف شدید به‌سختی مجروح شد و برای درمان به تهران اعزام گردید ولی به دلیل جراحات عمیق، پزشکان او را برای ادامه درمان به آلمان اعزام کردند تا این ‌که در بیست و یکم فروردین ماه ۱۳۶۱ش، در بیمارستانی در آلمان به شهادت رسید. پیکر شهید را در بهشت زهرای تهران به خاک سپردند(سن شهید: ۲۸ سال)

 

وصیت­‌نامه

بِسْمِ ‌الله الرَّحْمنِ الرَّحیم

إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوصٌ.

(سورۀ صف، آیه۴)

«خداوند کسانی را که در راهش قتال می­کنند و چون سد، استوار و محکم می‌ باشند، دوست دارد.»

پس از سلام به تمام خوانندگان این یادداشت، بر آن شدم که چند کلمه­‌ای بنویسم که اگر توفیق شهادت نصیبم شد بدانند که بی ‌هدف در این راه گام برنداشته­‌ام.

بعد از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و تشکیل ارگان‌های انقلاب، دیگر تاب کار کردن در محیط‌های قبل را نداشتم و به جهاد پیوستم و به عنوان قطره­‌ای از موج توفنده جهادگران مشغول خدمت شدم.

در زمان جنگ با منافقان -در کردستان- از طرف جهاد داوطلبانه به آن منطقه رفتم ولی توفیق ماندن نداشتم و منتظر فرصتی دیگر برای نزدیک­‌تر شدن به شهادت بودم، که جنگ تحمیلی با رژیم غاصب عراق -این مزدور کثیف آمریکا- پیش آمد و فوراً با اولین گروه جهاد تهران وارد منطقه شدم و قصد کردم که تا پایان جنگ منطقه را ترک ننمایم.

کم‌کم پس از سامان یافتن کارها، مسئولیت جدیدی را نیز عهده­‌دار شدم و حال که این خطوط را رقم می­زنم، احساس می‌کنم که شهادت برای ما هدف نیست، بلکه وسیله‌ای برای اعلام اعتقادمان به وحدانیت حق و استقامتمان در ناملایمات می­باشد و راهی بس نزدیک برای رسیدن به معشوق حقیقی.

چه نزدیک است و ما چه کم سعادت! لذا مصمم (هستم) که بعد از این در تمام عملیات­‌ها شرکت نمایم. ان شاءالله که توفیقی دست دهد.

اما سخنی با همراهان زندگی­ام:

پدرم! هرچه داشتم از تربیت صحیح تو و مادرم بود و با تشکر از زحماتتان، به شما درود می‌فرستم و برایتان از خداوند توفیق بیشتر آرزو
می­کنم. به تربیت بیشتر خواهرانم همت خواهید داشت ان ‌شاءالله.

مادرم! تو که با تمام زیر و بم‌های زندگی ساختی، خدا توفیق و سعادت دو دنیا را نصیبت کند.

همسرم! ای همسنگرم و ای همراهم در تمام مراحل فعالیتم! از تو ممنونم که همراه خوبی برایم بودید. مواظب باش که اگر خدا را در نظر داشته باشی، خدا نیز تو را هدایت خواهد کرد، و از من فقط این را داشته باش: امام زمان(عج) و نایب بر حقش امام خمینی را فقط الگو قرار بده.

خواهرانم! آرزوی موفقیت برایتان دارم و متذکرتان می­شوم که فقط حزب­الله است که مفلح و رستگار است. به راه خود ادامه دهید و از سرزنش‌ها نترسید.

دوستانم! راهتان استوار و رزمتان پایدار باد. از همگی­تان فقط یک چیز می‌خواهم: یاری امام و انقلاب، و صبر تا به ثمر رسیدن کامل انقلاب و دعا برای طول عمر امام و ظهور حضرت مهدی(عج) و شادی روح تمام شهدای به خون خفته انقلاب.

در آخر، مسلّم می­دانم که با صبرتان و نگرفتن هیچ‌گونه وجهی از هیچ ارگانی اجر شهید را کم نخواهید کرد.

مقدار پولی را که در بانک دارم، خرج مستضعفان با راهنمایی حاج آقا گوهری- بنمایید.

بر قرار باد جمهوری اسلامی ایران! برافراشته باد پرچم فلاح بخش ایران! درود بر خمینی کبیر، نایب بر حق امام مهدی(عج)!

ماهشهر، جهاد

۲۵/۶/۶۰